پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

پرنيان و پويان فرشته هاي ما

دختركم در بيست و هفت ماهگي

نمي دونم چه جوريه كه وقتي همه چيز مرتبه و طبق برنامه ست و زندگي روال خودشو طي ميكنه يه دفعه همه چيز به هم ميريزه، بچه اي كه تا ديروز خودش سر ساعت مشخص ميرفت تو تختش و ميخوابيد حالا با صد تا دوز و كلك و قربون صدقه و بازي رضايت به خواب نميده و از اون بدتر شروع ميكنه به لجبازي و نق زدن .   تو يه كتابي خونده بودم بچه ها گاهي براي رسيدن به خواسته شون از اون لجاجتا و به قول معروف كولي بازيا در ميارن كه ادم تو خوابم نميبينه كه تو اون شرايط قرار بگيره، ولي من چند وقت پيش تو يه همچين شرايطي قرار گرفتم ، طوري كه از فرط استيصال نميدونستم بايد چه كار كنم , يعني ميدونستم ولي به انجامش اطمينان نداشتم ، خلاصه كه لجاجت كار دستمون داد و دست پر...
12 آذر 1391

دختركم در بيست و شش ماهگيش

چقدر زود داره روزا ميگذره و دختركم بزرگ و بزرگتر ميشه و هر روز يه چيز تازه و جديد در موردش كشف ميكنم , گاهي از بازيگوشياش و خرابكارياش خيلي عصباني ميشم و ناخواسته دعواش ميكنم ولي لحظه ي بعدش پشيمون ميشم و يادم مياد كه بايد اين كارارو بكنه, بايد دنياشو كشف كنه, بايد هررر چيزي رو امتحان كنه.وقتي ميخوابه و بهش نگاه ميكنم ميبينم كه يه فرشته دارم و قدرشو نميدونم. اتفاقي نمي افته اگه همه ي قاشق چشنگال ها و وسايل كشو رو بفرسته زير يخچال, يا همه ي دستگيره هاي كابينت رو باز كنه و شل كنه, يا همهي دستمالاي اشپزخونه رو پخش زمين كنه, يا اينكه من سطل اشغال رو هر دفعه از يه گوشه پيدا كنم(اخه از سطل اشغال به عنوان چهارپايه استفاده ميكنه, اينجوريه ك...
21 آبان 1391

يك اخر تابستان پر ماجرا

چند وقتي نشد بيام و پست جديد بزارم، يه كم از نظر روحي خسته بودم و گذشته از اون يه مشكلي براي چشم نازنينم پيش اومد كه بيشتر سعي ميكردم استراحت كنم و تازه فهميدم كه ديدن چه نعمت بزرگيه . البته مشكل چشمم خيلي حاد نبود ولي با خودم فكر كردم اگه قرار باشه ادم ديگه نبينه زندگي چقدر سخت ميشه . واقعاً نمي تونم روزي رو تصور كنم كه دختر مثل ماهم رو نتونم بينم چون با ارزشترين چيز زندگي من پرنيانه . شايد اين پست يه كم طولاني بشه ولي خوب از اينجا شروع ميكنم كه... حدود يك هفته بعد از تولد پرنيان خانم يك دفعه با خودم فكر كردم كه ديگه كافيه، ديگه وقتشه كه پرنيان رو كاملاً از شير بگيرم و خدا رو شكر خدا رو شكر خيلي راحت تونستم انجامش بدم و چون تد...
24 مهر 1391

پرنيان دو ساله شده

بالاخره برگزار شد، تولد دختركم كه از ماه ها قبل فكرمو به خودش مشغول كرده بود، و همه چي عالي بود، البته با كمك هاي بابا جون و راهنمايي هاي ريزه كاري مامي جون. از پارسال كه به خاطر مسافرت و واكسن زدن پرنيان قشنگمون نتونستيم براش يه تولد خوب بگيريم تو دلم مونده بود كه براش يه تولد خوب بگيرم و حتماً هم تم دار باشه و با كمك بابا جون موفق شدم  يه تولد كفشدوزكي بگيرم، و اين تولد اولين تولد تم داري بود كه توي خانواده و فاميل گرفته شد، براي همه جالب بود و به همه خوش گذشت، خدا رو شكر. كاراي تزيينش و لباس پرنيان رو خودم انجام دادم ، از همه بيشتر عاشق توتويي شدم كه براي دختركم درست كردم، خيييلي قشنگ شده بود مثل فرشته ها شده بود.  يادش به خ...
8 شهريور 1391

پرنيان در بيست و دو ماهگيش

دو روز پيش يعني يك شنبه,بابايي و ماماني با دايي اومدن خونمون و شما كلي با بابايي بازي كردي و كلي كيف كردي و اخر , شب بعد از يه حموم خوب تقريبا" بيهوش شدي. اخه بابايي هر وقت مياد كلي باهات بازي ميكنه. اون شب چندتا كار بامزه هم كردي كه هممون غش كرده بوديم از خنده. مثلا"يه قيف برداشته بودي و توش اب مي ريختي و سعي ميكردي از زيرش اب بخوري, ولي وقتي خم ميشدي قيف كج ميشد و ابي ازش بيرون نميومد. منم سريع دوربين و برداشتم و ازت فيلم گرفتم. ولي اخرش ديگه ياد گرفتي چطوري اب بخوري. دختركم چند شبه خوب نمي خوابي, اخه يه دندون اسياي ديگه داري درمياري. ديروز كه ديدم ياندازه ي يه سر سوزن دندونت از لثه بيرون زده بود. واسه همينم بود يه مدت لباسا و گا...
27 تير 1391

دخترك با ادبم

دخترك نازم ياد گرفته وقتي صداش ميكنم يا وقتي چيزي ازش مي پرسم و جوابش مثبته ميگه: بله وقتي بابا از بيرون مياد به استقبالش ميره ولي وقتي بابا ميخواد بره بيرون بايد يه جورايي جاي ديگه سرشو گرم كنم كه متوجه رفتن بابا نشه,اخه دختركم عاشق بيرون رفتنه. الانم با بابا رفته خريد براي همينم من فرصت كردم بنويسم. (گلم سعي كن هميشه از اخلاق و رفتار درست الگو برداري كني و اجازه بده رفتار و كردارت ازت تعريف كنه. به قول معروف:مشك ان است كه خود ببويد نه انكه عطار بگويد.)      *خيلي دوستت دارم نفسم* اينم يكي از عكسات كنار درياي خزر كه تو تعطيلات خرداد رفته بوديم و كلي با تبسم(دختر عمو) بازي كردي و مامان و مي مي رو يادت رفته بود...
4 تير 1391

اولين مسافرت

اولين مسافرت دخترم توي سه ماهگي بود كه رفتيم كيش و سمي هم باهامون اومد. توي هواپيما اصلآ گريه نكرد. براي اينكه ميدونستم فشار هواي داخل هواپيما باعث ميشه بچه هاي كوچولويي مثل پرنيان گوش درد بگيرن براي همينم تا رسيدن به مقصد به دخترم شير دادم و اونم از خدا خواسته تا اخر راه چسبيده بود تو بغل من فرداش وقتي رفتيم كنار دريا ظهر بود و پرنيان لالا كرده بود وقتي از خواب ناز بيدار شد منم ديدم كه هوا گرمه پرنيان و بغل كردمو پاهاشو گزاشتم تو اب ولي نميدونم چرا اصلآ از لمس شن هاي خيسي كه به پاهاشم ميچسبيد خوشش نيومد همش پاشو به هم ميماليد تا شنا كنده بشن. از صورت تپلش معلوم بود كه خوشش نيومده.     ...
10 خرداد 1391

پستونك خوردن دخترم

عزيزكم هيچوقت به پستونك خوردن عادت نكرد. وقتي دو ماهه بود فقط براي چند دقيقه پستونك ميخورد و يه كم بعد بيرون دادن پستونك بيدار ميشد منم تمام مدتي كه ميخوابيد مجبور بودم روي پام تكونش بدم ولي حالا كه فكر ميكنم ميبينم به سختيش مي ارزيد اخه خيلي از مضرات پستونك گفتن مثلآ اينكه پستونك باعث ميشه بچه گوش درد بگيره ديگه اينكه باعث كج شدن دندون توي بزرگسالي ميشه و چيزاي ديگه كه من اصلآ دوست ندارم واسه دخترم پيش بياد. خلاصه كه افرين به دختر مامان   ...
6 خرداد 1391

از تولد تا امروز

دختر قشنگم خيلي زود داري بزرگ ميشي و قد ميكشي. اون روزي كه به دنيا اومدي با اينكه جزء نوزاداي قد بلند و تقريبآ درشت بودي ولي اونقدر ظريف و كوچولو بودي كه اولش مامان ميترسيد بغلت كنه. روزا خيلي زود گذشت, تو يه چشم به هم زدن دندون در اوردي و چهار دست و پا رفتي و راه رفتي و حالا هم داري يواش يواش شروع ميكني به حرف زدن. خيلي دوستت دارم گلكم       ...
5 خرداد 1391
1